از نگاه خوانندگان/ نوید جعفری: تجربه قبلی تینا پاکروان خاتون را بسیار دوست داشتم و معتقدم آن پایان تلخ به سرانجام نرسیدن آزادی خواهی قهرمان داستان در هجوم متفقین، نشانه ای از درک عمیق نویسنده و کارگردان نسبت به تاریخ سیاسی و اجتماعی در ایران بود. در مورد سریال «تاسیان» همان ابتدای پخش هم در مطلب مفصلی به کج فهمی ها و وارونه دیدن حقایق از سوی منتقدان سینما اشاره کردم و خواستم صبر پیشه کنند تا مجموعه به پایان برسد.
تینا پاکروان بر خلاف بسیاری که به ضرب و زور رانت و بودجه های کلان غیر هنری دست به تولید می زنند و نهایتا هم نتیجه کار آن چنان که باید مورد توجه قرار نمیگیرد، متکی بر دانش و تخصصی است که در طی این همه سال فعالیت خصوصا در پشت صحنه سینمای ایران و همکاری با بهترین کارگردانان هنری به دست آورده است.
به همین دلیل شاکله اصلی آثارش بیش از آن که سریالی باشد سینمایی است و همین باعث ارتباط بهتر مخاطب با مجموعه هایش میشود. پاکروان اما در «تاسیان» خواسته عشق و دلدادگی را در یکی از بحرانی ترین سال های تاریخ ایران ۱۳۵۶ به تصویر بکشد. چالش اصلی قطعا نوع زندگی و رفتار و پوشش آدم ها در دوره ای است که ایران شکل و شمایلی متجدد و اروپایی داشته و کارگردان هم تلاش کرده همان تصاویر رئالیستی از آن دوره را که بالاخره عکس ها و فیلم های مختلفی از آن وجود دارد را بازسازی کند که خب اطلاع دارید همین موضوع باعث بحث های مختلفی در مورد سریال شد، اما نکته اصلی در مورد سریال «تاسیان» فارغ از فضای آشفته سیاسی و فعالیت گروه های رنگارنگ سیاسی اواخر دهه ۵۰ بر سر درونمایه انسانی و عشق است.
در دوره ای که گروه های مختلفی چه با خط مشی مسلحانه و چه غیر مسلحانه از گروه های ملی و مذهبی تا کمونیستی و مارکسیستی در حال فعالیت هستند و نیروی امنیتی ساواک هم در میانه اعتراضات مشغول پاکسازی، یک پسر جوان، یک کارگر چاپخانه اهل فیلم و کتاب به دختر یک کارآفرین خودساخته اما ثروتمند دل می بازد و این بدل به درام این داستان می شود.
تینا پاکروان هوشمندانه با استفاده از روابط علی و معلولی و همان ساختار کلاسیک و مبتنی بر آغاز و میانه و پایان، قهرمانش را در سفری برای به دست آوردن عشق قرار میدهد که در این سفر قهرمان، شخصیت اصلی هم با جهان اطراف و هم درون خویش دچار جدلی فراگیر میشود و نهایتا این عشق تغییرات بسیاری را نه فقط در خود آن دو نفر که در زندگی و مرگ اطرافیان رقم میزند.
طی ۲۲ قسمت سریال «تاسیان» ما با آشنایی آرام آرام با شخصیت ها، خلق و خوی آنان در جریان ماوقع قرار میگیریم و آن ساختار مدوری که ابتدای داستان در یک سحر پای کاشتن سرو آغاز میشود، در نهایت با مرگی عاشقانه در مقابل همان سرو یک ساله به پایان میرسد. شخصیت های «تاسیان» بی شباهت به نمونه های حقیقی نیستند و گویی هر کدام از ترکیب شخصیت های واقعی پدید آمده اند و مهم ترینش که در این مدت هم زیاد به او پرداخته شده است شخصیت جمشید نجات با بازی درخشان بابک حمیدیان است که یادآور جمعی از کارآفرینانی است که سال ها بعد همه پی به خدمات آنان بردند.
فارغ از خود داستان و محتوا و روابط بین شخصیت ها، «تاسیان» یک تراژدی هوشمندانه است که تلاش کرده از طریق خلق نشانه ها مخاطب را در مسیری کشف و شهودی برای درک داستان و همذات پنداری با آدم ها قرار دهد. زیر متنی که بر این نکته دلالت دارد درونیات انسانی در برخورد با اتفاقات مختلف، عشق، مرگ، شک، حسادت و… چگونه بدل به موجودی ناشناخته و غیر قابل پیش بینی میشود. در این میان هر شخصیت بدل به نمونه ای ترکیبی از آدم هایی میشود که چه در آن روزگار و در اکثر نقاط جهان نمونه های مانند آنان وجود داشته و دارد. امیر (هوتن شکیبا) تنها به واسطه تفاوت دیدگاهی از خانه به پستوی چاپخانه پناه برده است و روزگارش با کتاب و فیلم میگذرد، عشق اما او را به مسیری می کشاند که شاید هرگز تصورش را نمیکرده است. به خاطر به دست آوردن جایگاهی اجتماعی که بتواند اقدام به خواستگاری شیرین کند و رفاقتش با سعید (صابر ابر) که اتفاقی او را در دستگیری اش در شب های شعر گوته در ساواک میبیند، باعث میشود به ساواک وارد شود. ورود او به ساواک که پاکروان به شکلی واقعی آن را تصویر کرده است، از او آدم دیگری میسازد که هر چند تصور میکند با به دست آوردن عشق اش می تواند به راحتی از آن فضا جدا شود، سلسله اتفاقاتی را می سازد که به خودکشی شوهر خواهر جمشید نجات (رضا بهبودی) می انجامد. در حقیقت در الگوی داستانی «تاسیان»، قهرمان قصه برای به دست آوردن دختری که عاشقانه او را از تصاویر نقاشی کتابش می شناسد قدم در مسیری میگذارد که اگر چه در ابتدا بسیار عادی و اداری به نظر میرسد، اما به آهستگی جنبه های دیگری از ترس، شکنجه و کشتن آدم ها در آن نمایان میشود که با روحیه او سازگاری ندارد. از سوی دیگر «تاسیان» به نقد نظام اجتماعی و سیاسی می پردازد که آدم ها در آن وسیله اند و هر کدام می توانند به راحتی فدای اهداف گروهی بزرگ تر شوند. در دل مجموعه و موازی با داستان عشق امیر و شیرین با آدم های مختلفی روبرو میشویم که هر کدام هدفی بزرگتر در سر دارند. همان طور که اصولا ورود امیر به داستان ساواک به واسطه چاپ اعلامیه های برادر دانشجویش که فعال سیاسی و مذهبی است و بردن آن ها به شب های شعر گوته دلیل دستگیری او می شود. در ادامه متوجه فعالیت های پدرش در بازار در راستای اعتصابات سراسری و تعطیلی بازار می شویم که تلاش دارند با فعالیت مذهبی به دور از خشونت اعتراض خود را نسبت به نظام حاکم ابراز کنند. در مقابل اما رجب زاده (مهران مدیری) قرار دارد، استاد دانشگاهی که لیدر یک گروه سیاسی کمونیستی وابسته به شوروی است، کسی که از طریق جذب دانشجویان فعالیت میکند و در ادامه می بینیم به راحتی آدم ها را فدای خود و اهداف سازمانی اش میکند همان گونه که شوهر خواهر جمشید را به کشتن میدهد، هنگامی که متوجه حضور ساواک میشود به بهانه ای فرار می کند و دانشجویان بی پناه را رها میکند که در آن دستگیری و مرگ یکی از آنان اتفاق می افتد.
آن چه اما در مورد جمشید نجات اتفاق می افتد به مراتب تلخ تر و اندوه بار تر است. شخصیت پردازی جمشید نجات از او یک نیروی خیر مطلق نساخته است، او کارگری بوده که به دلیل سختکوشی در کارخانه لاجوردی به واسطه اعتماد رییس کارخانه به دوره ای در آلمان فرستاده میشود و به عنوان تکنسین باز میگردد و به مرور خودش صاحب کارخانه ای در تهران میشود. جمشید نجات شیفته آب و خاک است و وطن پرستی است که دوست دارد در مملکت خودش فعالیت کند، به واسطه رفاقتش با تیمسار با او شراکت اقتصادی دارد و حتی قرار است دخترش را به پسر تیمسار بدهد. با این همه در داستان می بینیم که او با کارگران کارخانه اش رفاقت دارد، از احوال آنان با خبر است، بیمه و مزایای بالاتر به آن ها داده، در سود آن ها را شریک کرده و با تأسیس تعاونی و غیره تلاش کرده محیطی خانوادگی در کارخانه بسازد.
نکته اصلی و تلخ ماجرا آن جاست که دقیقا جمشید نجات توسط همان جمعی که به آن ها خدمت کرده دچار آسیب میشود، چند صحبت احساسی و نهایتا فریب جمعی از کارگران توسط همان نمایندگان گروه چپ باعث ایجاد تفرقه ای در کارخانه میشود که نهایتا به آشوب و سوختن کارخانه میرسد و نهایتا همان عده از کسانی که مدیون او هستند با حمله به خانه اش تراژدی پایانی را رقم می زنند.
آن چه در پایان اتفاق می افتد مرگ دختر جمشید نجات به تنهایی نیست، تمامی رویاهای او نیز با آن کشته میشود و تصویر نهایی در مقابل آن سرو ابتدای سریال نشان می دهد جمشید نجات همان لحظه مرده است، حتی اگر زنده بماند هم دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد.
از این دست نشانه ها در «تاسیان» بسیار است، اما توجه کارگردان به بخشی از تاریخ آن روزها خصوصا در زمینه فرهنگ و هنر، برای مخاطب علاقه مند تلاشی ستودنی است. مانند نگاه ویژه کارگردان به مقوله فعالیت های کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که محل رشد و شکوفایی هنرمندان بزرگی همانند عباس کیارستمی بود و در سکانس مربوط به کانون لحظه ای کوتاه به کیارستمی فقید ادای احترام می شود. یا ادای دین با بازسازی شب های شعر گوته و سخنرانی بهرام بیضایی، ورود مسعود کیمیایی و احمدرضا احمدی و نمونه هایی از این دست که در سینمای جهان متداول است.
«تاسیان» علاوه بر این مجموعه ای استاندارد و اصولی در زمینه ترکیب بازیگری و خصوصا طراحی ها است. در قسمت های مختلف این سریال خط سیر رنگ و طراحی در لباس ها، ابزار و اکسسوارهای صحنه با توجه به زمان داستان منطقی و باورپذیر است و از آن گاف های تصویری و اشتباهات زمانی مشاهده نمیشود. در کنارش گروه بازیگری مجموعه هر کدام تلاش کرده اند بازی روان و دقیق از نقش را ایفا کنند که در جای خود بسیار قابل توجه است.
فرای بابک حمیدیان که یکی از بهترین نقش آفرینی های چند سال اخیرش را در «تاسیان» ارائه کرده است و هم از بابت ویژگی های لهجه و بیان توانسته شخصیتی باور پذیر خلق کند، از نظر تفاوت سنی خود با نقش و اتفاقاتی که در مسیر داستان برایش اتفاق می افتد از جمله تصادف و آن پیر شدن تدریجی و زندان، توانسته به یک تداوم حسی بی نقصی دست پیدا کند.
صابر ابر در ایفای شخصیتی دوگانه که میان رفاقت و وظیفه گرفتار است و تا پایان هم این رازش برملا نمیشود توانسته شخصیتی را بر اساس زمانه اش خلق کند که تماشایی است. و البته نمی توان از بازی بسیار خوب پانتهآ پناهی ها به سادگی گذشت که به نظرم یکی از متفاوت ترین بازیگرانی است که در این سال ها سینما و سریال ایران از او بهره برده است و قطعا بررسی نقش های ماندگار او خود یک یادداشت اختصاصی را می طلبد.
پانتهآ پناهی ها در نقش هما و خواهر جمشید نمونه ای از زنی است که عمری خواسته های سرکوب شده اش را در باور خانواده و سعادت آن خلاصه کرده است و دقیقا در اوج بحران های مختلف هم خود را فدای آرامش دیگران میکند، ایفای نقشی که از همان ابتدا به عنوان میانجی داستان حضور دارد و در جای جای داستان باید نقشش را برای جلوگیری از فاجعه ایفا کند، قطعا تنها از عهده بازیگری همچون او بر می آمد.
بازی سایر بازیگران از هوتن شکیبا تا نازنین بیاتی، رضا بهبودی و حتی نقش آفرینی کوتاه مجید مظفری همه در خدمت اثر است و ایجاد این یکدستی و یک جنس بودن بازی ها در یک مجموعه کار دشواری است که پاکروان به خوبی از عهده آن برآمده است.
«تاسیان» به عنوان یک تجربه موفق در زمینه سریال های شبکه خانگی مخاطبان بسیاری را با خود همراه کرد که احتمالا بخشی با قسمت پایانی چندان موافق نبودند، از جمله این که گویی مرگ شیرین بر اثر افتادن ساده بر زمین بسیار دور از ذهن است، یا این که چرا امیر با اسلحه ای که در دست داشت همان ابتدای درگیری کاری نکرد، یا اصولا ماهیت مرگ امیر حتی از دیدن کشته شدن معشوق هم چندان باورپذیر به نظر نمی رسد.
اتفاقا پس از قسمت پایانی بسیار به این فکر کردم که چه پایانی می توانست برای «تاسیان» پایان بهتری باشد؟ با چند نفری هم که بیننده سریال بودند گپی دوستانه داشتم و متوجه شدم در صورتی که قرار بود داستان ادامه پیدا کند و حتی به وقایع انقلاب و پس از آن برسد شاید میشد روایات دیگری را مد نظر قرار داد.
روایاتی از یک پایان شاد خانوادگی که نهایتا منجر به رضایت پدر و وصال دو عاشق باشد یا پایانی که در آن جمشید پس از کارخانه به موقع برسد و خانواده را از ایران خارج کند و امیر در تنهایی خانه به یاد عشقش در خود بشکند؟
یا این که در همان درگیری پای شهربانی و پلیس به داستان باز شود؟
یا این که یکی از این سه نفر جمشید، امیر و شیرین مورد حمله قرار بگیرد و زخمی شود یا بمیرد؟
در نهایت تصور می کنم فارغ از شکل اجرای صحنه پایانی و مرگ دو عاشق که می توانست حرفه ای تر و تلخ تر باشد، این که مثلا شیرین به دلیل ضربه ای به سر دچار مرگ شود یا امیر توسط گوله ای از اسلحه خودش که متعلق به سعید بوده زخمی کاری بردارد و خونریزی اش در آب و دیدن مرگ شیرین او را به کام مرگ بکشاند.
اما بی تردید بهترین پایان همین فدا شدن و نرسیدنی است که در آخر ذهن مخاطب را بیشتر به خود درگیر می کند. از دو عاشقی که با هم به وصال مرگ رفتند.