از نگاه مخاطبان «وقت سینما»؛ محمد ناصریراد/ در روزگار ما که خبرها اغلب به صورت خشک و عددوار میان مردم دستبهدست میشود، شاید سخن گفتن از «رئالیسم جادویی» شبیه یادآوری رودخانهای باشد که زیر خاک، بیصدا جریان دارد. اما این شیوهٔ روایت، برخلاف آنچه در نگاه نخست مینماید، چیزی دور از واقعیت نیست. رئالیسم جادویی، پیش از آنکه آمیختهای از خیال باشد، زاده زیست واقعی مردم است؛ زاده همان آداب و باورهایی که نسلها با خود حمل کردهاند. در این گزارش تلاش میکنم روشن کنم چگونه این سبک، بهرغم نامش، بیش از آنکه به جهان خیال تکیه داشته باشد، بر ریشههای محکم واقعیت استوار است.
رئالیسم جادویی در اصل از درون زندگی روزمره سر برمیآورد. جهان آن، همان جهان آشناست، درست شبیه به کوچههایی که در آنها مردم نان میخرند، بازارهایی که غبار عصر بر سقفشان مینشیند و خانههایی که در آنها غم و شادی در رفت و آمدند. نویسنده یا فیلمساز در چنین جهانی قدم میزند، اما گاهی در پس یک اتفاق ساده، در پس یک نگاه یا یک جمله، لایهای دوم آشکار میشود؛ لایهای که مردم آن را انکار نمیکنند، زیرا همواره در فرهنگشان حضور داشته است. این لایه دوم همان جاییست که جادو وارد میشود، اما این جادو از بیرون پرتاب نشده، از درون واقعیت بیرون کشیده شده است.
برای فهم این مسئله، کافی است به ریشههای این سبک در آمریکای لاتین نگاه کنیم؛ جایی که مارکز و همنسلانش این درخت را به بار نشاندند. مردم آن سرزمین همیشه میان طبیعت و اسطوره زیستهاند. جنگلها، کوهها، ارواح نیاکان، جن و پری، دعاهای مادربزرگها و قصههای شبانه، همه در کنار زندگی سخت و واقعی روزمره جریان داشتهاند. برای مردم چنین سرزمینی، اگر کودکی ناگهان قدرتی عجیب از خود نشان دهد یا اگر مردهای پس از مرگ در روستا ظاهر شود، این امر فاصله زیادی با تجربههای پیشینیشان ندارد. در نتیجه، نویسندگان آن را به شکل طبیعی و بدون اغراق وارد روایت میکنند.
در سرزمین ما نیز این آمیختگی بیگانه نیست. کافی است به قصههایی که در کودکی شنیدهایم فکر کنیم، به داستانهایی که مادربزرگها کنار چراغ فانوس روایت میکردند؛ قصههایی که در آنها زندگی روزمره با نشانههایی از جهان نادیده همراه بود. باور مردم همیشه دو پهلو بوده است، جهان عینی و جهان پنهانی که درست کنار آن جریان دارد. این دو لایه در فرهنگ ایرانی چنان در هم تنیده بودهاند که شنیدن نام جن در کنار نام باغچه یا نام فرشته در کنار نام بیمار، چیزی عجیب به نظر نمیرسد. از همینجاست که رئالیسم جادویی میتواند در این خاک نیز ریشه بدواند.
نکتهٔ مهم آن است که رئالیسم جادویی جهان تازهای نمیسازد. همه چیز سر جای خود باقی میماند، به عنوان مثال کارگر هنوز کارگر است، زن تنها همچنان تنهاییاش را با گربه یا رادیوی کوچک پُر میکند و شهر همان شهر است، اما یک جزئیات کوچک، یک تکان، یک اتفاق، جهان را از زاویهای تازه نشان میدهد. به همین دلیل است که این سبک بیش از آنکه به فانتزی نزدیک باشد، به واقعیت عمیقتر تعلق دارد. گویی نویسنده پردهای نازک را کنار میزند تا روشن کند واقعیت تنها آن نیست که با چشم دیده میشود، بلکه بخشی از آن در ناخودآگاهی جمعی، در خاطرهها و باورها پنهان مانده است.
رئالیسم جادویی همچنین ابزاریست برای بیان حقیقتهایی که زبان رسمی از گفتنشان ناتوان است. در بسیاری از جوامع، مردم با مشکلاتی چون فقر، تبعیض، تنهایی یا سرکوب دست و پنجه نرم میکنند. جادو در این سبک، صرفا برای فرار از واقعیت نبوده و عموما برای نمایان کردنِ عمق آن به کار میرود. وقتی پرندهای سخن میگوید یا باران ماهی از آسمان میبارد، این اتفاقها بیهدف نیستند؛ این حوادث نادیدنی، نمایندهٔ بحرانهایی هستند که دیدنیاند،اما کمتر دربارهشان سخن گفته میشود. جادو به مردم امکان میدهد رنجها و آرزوهایشان را به شکلی تازه و قابل لمستر بیان کنند.
اگر بخواهیم جمعبندیکنیم، رئالیسم جادویی درختی است که ریشههایش در خاک تجربههای مردم، در باورهای مشترک، اسطورهها و در سنتهای روایتگریِ دیرین فرو رفته است. این شیوه، از خیالآفرینی بیمهار سرمنشأ نگرفته بلکه از توجه دقیق به زندگی واقعی پدید میآید. همان زندگی که در ظاهر ساده و عادیست، اما در ژرفا پُر از اتفاقاتیست که تنها کمی دقت میخواهد تا جادوی پنهانشان آشکار شود.
از ادبیات و فرهنگ عامه و اسطوره که بگذریم، سینمای جهان طی یک سده تجربه، بارها کوشیده است تصویری فراتر از ظاهر روزمره ارائه کند؛ تصویری که از دل زندگی واقعی برمیخیزد و در عین حال رنگ و بوی شگفت دارد.
رئالیسم جادویی در سینما، برخلاف فانتزی و افسانه، جهان را از جا نمیکند و قوانین آن را جابهجا نمیسازد؛ تنها پردهای نازک را کنار میزند تا نشان دهد واقعیت، لایههایی تودرتو دارد. این لایهها گاهی در آداب بومی، گاهی در حافظهٔ جمعی مردم و گاهی در شیوه نگاه فیلمساز به طبیعت ریشه دارد.
در سینمای آمریکای لاتین، ظهور این جریان با کارلوس ریگاداس، گارسیا برنال و سیرو گرا، آلماندا راخا و فیلمسازانی از مکزیک و کلمبیا پیوند خورده است. فیلمی مانند «ژاپن» ساختهٔ ریگاداس، تصویر مردی سرخورده را نشان میدهد که در دل روستا با طبیعتی برخورد میکند که حضورش فراتر از جسم دارد. در این فیلم، پرندگان و باد و نور، تنها عناصر فیزیکی نیستند؛ حامل معنا و حافظهاند. یا در اثر تحسین شدهٔ دیگری با عنوانِ «پرندگان بیبال» اثر برادران گرا نیز فرهنگ بومی و آیینهای کهن قوم وایو، سرچشمهٔ رویدادهای شگفتی است که از دل تاریخ و سنت برمیخیزد. توتمها، آوازها و رؤیاهای جمعی این مردم، درام فیلم را حرکت میدهد و کیفیتی جادویی به یک داستان واقعی میبخشد.
در سینمای جهان، اثر دیگری مانند «هزار توی فاون» گییرمو دلتورو نیز، با وجود ساختار فانتزی، از رئالیسم جادویی تغذیه میکند. روایت در بستری کاملاً واقعی و تاریخی پیش میرود و لحظههای جادویی کالبدی استعاری پیدا میکنند؛ گویی جادو در حکم زبان دومِ روح آسیب دیده کودک است. همچنین «بهشت اکنون» اثر هانی ابواسعد، در برخی لحظهها کیفیتی میان واقعیت و رؤیا خلق میکند؛ کیفیتی که از دل بحرانهای سیاسی بیرون میآید و روح سرگردان شخصیتها را تجسم میدهد. در نمونههای شرقی، آثاری از سینمای ژاپن مانند «بعد از زندگی» ساخته هیروکازو کورئیدا، جهان را همان جهان معمولی نشان میدهد، اما در لایههای پنهانِ روایت، لحظههایی رخ میدهد که واقعیت را دگرگون میکند؛ لحظههایی که به تجربهٔ انسانی عمق و بُعد دیگری میبخشند.
و اما در ایران، ویژگیهای فرهنگی و اسطورهای جامعه، بستری پرمایه برای شکلگیری رئالیسم جادویی فراهم کرده است. باورهای خوابدیدن، نشانهها، حضور نیاکان در حافظهٔ خانواده، شاعرانگی زبان و پیوند دیرینهٔ مردم با طبیعت، همه ابزارهایی هستند که فیلمساز را برای خلق جهان جادویی هدایت میکنند. با وجود این، تعداد آثار کاملاً همسو با این جریان اندک بوده است، اما هر اثر موفق، نشان داده است که ظرفیت سینمای ایران بسیار گسترده است.
فیلم «خانهای روی آب» ساختهٔ بهمن فرمانآرا، نمونهای شاخص به شمار میآید. فیلم در بستری کاملاً واقعی پیش میرود، پزشکی درگیر بحران اخلاقی و وجودی، بیماری کودکان، و فضایی آشنا و ملموس. با این حال، حضور ارواح، بازگشت عزیزان، و کیفیت شاعرانهٔ زمان، شکلی جادویی به روایت میدهد. این جادو از بیرون نمیرسد؛ در حافظهٔ فرهنگی مردم جای دارد. ایرانیان از گذشته با قصههایی زندگی کردهاند که در آن مرگ پایان رابطه نیست و روح، بخشی از جریان زندگی به شمار میآید.
در آثار عباس کیارستمی نیز، رئالیسم جادویی با رویکردی بسیار ظریف حضور دارد. «باد ما را خواهد برد»، با ریتمی کند و نگاهی عارفانه، جهان را از سطح معمول فراتر میبرد. یک حرکت سادهٔ باد، آوای دوردست، یا سکوتی طولانی، کیفیتی شگفتزاده میگیرد. «طعم گیلاس» نیز تصویری از مرگ ارائه میکند که در مرز میان واقعیت و جهان نادیدنی حرکت میکند. شخصیتها با سادگی سخن میگویند، اما لایههایی از معنای عمیق و تجربه هستی شناختی در زیر این سادگی جریان دارد.
«ماهیها عاشق میشوند» ساخته علی رفیعی و «گبه» ساخته محسن مخملباف را نیز میتوان نمونههایی از حضور ظریفِ رئالیسم جادویی دانست. در «گبه»، روایت همچون بافت یک قالی پیش میرود و رنگها، طبیعت و حافظه عاشقانه، جریانی شاعرانه و جادویی ایجاد میکنند. این آثار از نتایج طبیعی فرهنگ ایرانی هستند، فرهنگی که در آن قصه، رؤیا، نشانه، رنگ و آوا همواره در کنار واقعیت جاری بوده است.
ظرفیتهای بومی برای خلق سینمای رئالیسم جادویی گسترده است. زبانِ فارسی، با گرایش به استعاره، ریتم شاعرانه و امکانهای تصویری فراوان، فضا را آماده میکند. جغرافیای ایران، با کویرها، جنگلها، کوهها و روستاهایی که هر کدام تاریخ و روایت مستقل دارند، زمینهای طبیعی برای حضور این نوع نگاه است. همچنین سنتهای شفاهی و قصههای محلی، از جنوب تا آذربایجان، از کردستان تا بلوچستان، از سرخس تا خوزستان، همه و همه ذخیرهای ارزشمند برای خلق فیلمهایی هستند که در مرز میان واقعیت و امر شگفت حرکت کنند.
هر زمان فیلمساز ایرانی، پردهٔ معمول جهان را کنار بزند و اجازه دهد استعارهها و نشانهها، جهان را کاملتر روایت کنند، رئالیسم جادویی امکان تجلی مییابد. در چنین لحظههایی، سینما علاوه بر قصه گویی، جهان را با زبانی تازه یادآوری میکند.

